توماس مان، گوتهی قرن بیستم
هاینریش مان (۱۹۵۰- ۱۸۷۱) از
نویسندگانی است که به ویژه در داستان کوتاه یکی از پیشگامان ادبیات مدرن آلمانی به
شمار میرود، اما ادامهی استقبال از آثار و شهرت جهانیش با برادرش توماس (۱۹۵۵-
۱۸۷۵) قابل مقایسه نیست. توماس مان در سال ۱۹۰۱ رمان "بودن بروکها" را
منتشر کرد که نقطه عطفی در رماننویسی مدرن آلمانی محسوب میشود.
توماس مان
این کتاب
که نخستین بار در دو جلد منتشر شد ابتدا با استقبال زیاد روبرو نبود، اما چاپ مجدد
آن در یک جلد، ۱۹۰۳، شهرت مان را از مرزهای آلمان فراتر برد و ۱۹۲۹ جایزهی ادبی
نوبل را نصیب او کرد. با توماس مان زندگی شهروند سرگشتهی جامعهی مدرن در مرکز
توجه ادبیات قرار گرفت.
بهره گرفتن از دستاوردهای روانشناسی
جدید در تحلیل و توصیف حالات و درون شخصیتهای رمان با کار توماس مان به اوج رسید.
تسلط او بر زبان آلمانی و استفادهی استادانه از ظرفیتهای این زبان، در نظر برخی
از منتقدان آثار او را در ردیف شاهکارهای گوته قرار داده است.
برندگان ناشناختهی نوبل ادبی
ادبیات مدرن آلمان تازه با گامهای
محکم کسانی چون توماس مان و ریلکه به راه میافتاد که جنگ اول جهانی آغاز شد. این
جنگ در جهانی درگرفت که شکل و مفاهیم معتبر آن دستخوش تغییرات عظیمی شده بود؛
تغییراتی که به ادبیات نیز راه یافت و قالبها و اندیشههای جدیدی را میطلبید.
ادبیات آلمانی پس از سالهای پر
التهاب جنگ اول (۱۹۱۸ – ۱۹۱۴) شاهد خلق آثار مهمی از نویسندگنی چون آلفرد دوبلین
(برلین میدان الکساندر ۱۹۲۹) هرمان هسه (گرگ بیابان ۱۹۲۷) توماس مان (کوه جادو
۱۹۲۴) روبرت موزیل (مردی بدون ویژگی ۱۹۳۰ تا ۵۲) و فرانتس کافکا (محاکمه ۱۸۲۵)
بود، اما این دوران طلایی با روی کار آمدن نازیها (۱۹۳۳) با رکود و وقفهای روبرو
شد که بیش از یک دهه طول کشید.
تاریخ ادبیات آلمانیزبان در تمام
دوران شاهد حضور نویسندگان و شاعرانی بوده که در زمانهی خود از شهرت و اعتبار
فراوانی برخوردار بودهاند اما امروز ردی از آنها در میان کتابخوانها برجا
نمانده است. در دوازده سال نخست قرن بیستم چهار بار جایزهی نوبل نصیب نویسندگان
آلمانی، از جمله تئودور مومزن (۱۹۰۲) و رودولف اویکن (۱۹۰۸) شد که نام و کار آنها
امروز حتا برای اکثریت آلمانیزبانها ناآشناست.
بهزاد کشمیریپور
پنجرهای به زبان و ادبیات آلمانی
نگاهی به تاریخ ادبیات آلمانی (۲)؛ از جنگ تا امروز
تاریخ ادبیات آلمانی برای بسیاری از دوران روشنگری، به ویژه در قرن نوزدهم با کسانی چون گوته و شیلر آغاز میشود. در بخش نخست ادبیات آلمانی را "از گوته تا جنگ" مرور کردیم، در بخش دوم نگاهی میکنیم به "از جنگ تا امروز."
تاریخ ادبیات آلمانی را به شیوههای گوناگون نوشتهاند؛ تقسیم بندی بر مبنای دورههای تاریخی یا تفکیک بر مبنای سبکهای هنری نمونهای از اینها هستند. هر نوع تفکیکی، به دلیل حضور شماری از نویسندگان در دورهها و سبکهای مختلف امری نسبی و فرضی است. در یک بررسی مختصر میتوان از پرداختن به ریشهها و پیشینههای ادبیات آلمانی صرفنظر کرد و به کسانی پرداخت که ادبیات معاصر ارتباطی کمابیش بیواسطه با آنها دارد.
همچنین میتوان رویدادهای تاریخی خاص را، مانند آغاز یک قرن یا وقوع جنگهای بزرگ و سرنوشتساز، مبنای تفکیک دورانها فرض گرفت. در این نوشته تاریخ ادبیات آلمانی در دو دوره، "از گوته تا جنگ" و "از جنگ تا امروز" از هم جدا شدهاند؛ دوران "جنگ" نیز بیشتر فاصلهی زمانی دو جنگ جهانی در نیمهی اول قرن بیستم فرض شده.
ببینید: چهرههای برجسته ادبیات معاصر آلمانی
شاهکارهای سالهای میان دو جنگ
شماری از مهمترین شاعران و نویسندگان معاصر آلمانیزبان آثار ماندگار خود را در فاصلهی دو جنگ جهانی منتشر کردند. کوه جادو (توماس مان ۱۹۲۴)، محاکمه (کافکا ۱۹۲۵)، گرگ بیابان (هرمان هسه ۱۹۲۷)، برلین میدان الکساندر (آلفرد دوبلین ۱۹۲۹) مردی بدون ویژگی (روبرت موزیل ۱۹۳۰ تا ۱۹۵۲) و خوابگرد (هرمان بروخ ۱۹۳۰-۳۲) نمونههای از این آثار هستند.حضور نویسندگان آلمانیزبان دیگر کشورهای اروپایی در میان این جمع از ویژگیهای این دوره است. از میان این افراد کافکا و ریلکه در پراگ به دنیا آمدهاند که همچون دیگر بخشهای منطقهی "بوهم" در آن روزگار به امپراتوری اتریش – مجارستان تعلق داشت. موزیل و بروخ نیز دو نویسندهی دیگر اتریشی این جمع هستند.
کتاب خوابگرد هرمان بروخ، که مشهورترین اثر اوست و در سراسر جهان نیز خوانندگان فراوانی یافته، از زمان انتشار یکی از آثار شاخص رماننویسی مدرن به شمار میرفت. در چند دههی گذشته بررسیهای تازهای بر روی این رمان انجام شده و برخی منتقدان معتقدند که در این اثر رگههای "پست مدرنیسم" را نیز میتوان بازیافت.
توجه نسل جدید منتقدان به این اثر بیارتباط با نوشتهها و گفتگوهای تحسینآمیز میلان کوندرا در مورد آن نیست. میلان کوندرا از دههی هشتاد قرن بیستم در کتاب "هنر رمان" و در چند مقاله و مصاحبه به تحسین آثار بروخ و موزیل و تشریح اهمیت آنها در گشودن راههای جدید به روی رماننویسی امروز جهان پرداخت. هرمان بروخ با پیوستن اتریش به آلمان نازی در سال ۱۹۳۸ برای مدت کوتاهی بازداشت شد و پس از رهایی با کمک توماس مان و آلبرت اینشتین به آمریکا مهاجرت کرد.
نخستین "رمانشهر" ادبیات آلمانی
اتریش ورود به دنیای مدرن ادبیات را در آخرین دههی قرن نوزدهم با انتشار نشریهای به همین نام در وین اعلام کرد. تا اوایل قرن بیستم ادبیات مدرن اتریش بیشتر در شعر و هنرهای نمایشی تبلور داشت. انتشار کتاب "دفترهای مالته لاوریدس بریگه" راینر ماریا ریلکه در سال ۱۹۱۰ را میتوان یکی از جهشهای نویسندگان اتریشی در این قالب محسوب کرد.
راینر ماریا ریلکه
ریلکه ۱۸۷۵ در پراگ متولد شد و سالهای طولانی در فرانسه، اسپانیا، ایتالیا و آلمان زندگی کرد. او را که در سالهای پایانی عمر در سویس ساکن بود میتوان شهروند آلمانیزبان اروپا خواند. ریلکه در رمانش به ناهنجاریهای زندگی شهری در اروپای تازه صنعتی شده میپردازد و به تباهی و سردی روابط اجتماعی و اضمحلال فردیت انسان مدرن با دیدی انتقادی نگاه میکند.
با قدرت گرفتن نازیها تعقیب و آزار نویسندگان که اکثریت قریب به اتفاقشان با ایدئولوژی حاکم در تعارض بودند آغاز شد. تبعید و مهاجرت روند انکشاف ادبیات آلمانی را دچار وقفه کرد و وظیفه و مسئولیتهای جدیدی پدید آورد که مبارزه با فاشیسم محور آن بود.
آثاری مانند "برلین، میدان آلکساندر" که نخستین "رمانشهر" ادبیات آلمانی و یکی از اولین نمونههای موفق این نوع ادبی محسوب میشود، در زمانی منتشر شد که ادبیات بیشتر صدای اعتراض سیاسی میشد. هاینریش مان معتقد بود که با روی کار آمدن نازیها، ادبیات ضد فاشیستی تنها نوع ادبیات معتبر آلمانی است.
آغاز "کتابسوزی" سراسری در آلمان
چند ماه پس از روی کار آمدن ناسیونال سویسیالیستها در ماه مه ۱۹۳۳ برنامهی کتابسوزی در برلین و بیش از ۲۰ شهر بزرگ آلمان آغاز شد. فاشیستها هدف از این اقدام را پالایش "روح آلمانی" از تاثیر نویسندگان یهودیتبار، چپگرا و دیگر هنرمندانی اعلام کردند که از ایدههای نژادپرستانهی حکومت پشتیبانی نمیکردند.
لیست سیاهی که توسط یک تشکل دانشجویی فاشیستی تهیه شده بود، ابتدا حدود ۳۰۰ نویسنده را در برمیگرفت و بعد تعداد بیشتری به آن اضافه شدند. آثار اغلب نظریهپردازان سیاسی، فلسفی و علوم انسانی در صدر لیست سیاه قرار داشت.
کتابسوزی در دوران رژیم نازی در روز ۱۰ ماه مه ۱۹۳۳
از میان نویسندگان آثار ادبی نیز کمتر نویسندهی مهمی بود که نامش در این لیست قرار نداشت. این افراد متهم میشدند که با آموزشهای خود "احساسات ملی" را جریحهدار و "روح آلمانی" را مخدوش میکنند. افرادی نیز بودند که نامشان در لیست رسمی حکومت نبود اما آثارشان سوزانده میشد و امانت گرفتن کتابهایشان از کتابخانههای عمومی ممنوع شده بود.
سالهای مهاجرت و تبعید
از ابتدای دههی سی قرن بیستم بیش از ۱۵۰۰ شاعر و نویسنده که مشهورترین چهرههای ادبیات آلمانی در میانشان بودند مجبور به مهاجرت شدند. از نامداران کسانی که مانند گوتفرید بن در آلمان ماندند انگشتشمارند.
شماری از اهل قلم آلمان در تبعید و مهاجرت زندگی تلخ و دشواری داشتند و چند نفر از آنها، از جمله اشتفان تسوایگ و کورت توخولسکی دست به خودکشی زدند. برخی از نویسندگان المانیزبان با خاتمهی جنگ نیز به وطنشان باز نگشتند. الیاس کانتی یکی از اینهاست که ۱۹۳۸ پس از تبعید از اتریش ساکن لندن شد و جایزهی نوبل را در سال ۱۹۸۱ به عنوان شهروند انگلیس دریافت کرد.
دوران فاشیسم ضربهی مهلکی به ادبیات آلمانیزبان زد. بسیاری از نویسندگان در مهاجرت بخش بزرگی از نیروی خود را صرف کار سیاسی میکردند و کمتر اثری از آنها در این دوره منتشر شده که مقام شامخی در کارنامهی ادبیشان داشته باشد.
انتشار نشریههای مختلف، نوشتن مقاله و اعلامیه و کار برای فرستندههای رادیویی از مشغلههای اصلی نویسندگان مهم در این دوران بود. از ۱۹۳۳ تا سال ۱۹۴۵ حدود ۴۰۰ نشریهی آلمانیزبان در خارج از آلمان منتشر شده است.
جنگ دوم و سال صفر ادبیات آلمانی
درمیانهی دههی چهل که جنگ خاتمه یافت، نه تنها آلمان که جهان ادبیات آلمانیزبان نیز بیشتر به یک آوار میمانست. بیهوده نیست که برخی منتقدان سال ۱۹۴۵ را سال صفر ادبیات آلمانی میخوانند. شاعران و نویسندگان آلمانی باید دوباره از میان خاکستر سربرمیآوردند، بار سنگین میراث فاشیسم را از شانههای خود میتکاندند و وقفهی پیش آمده در تحولات ادبی را جبران میکردند.
کشف کافکا که بیش از دو دهه از مرگش میگذشت، روح تازهای به ادبیات کمرمق آلمانی دمید. آثار او یکی پس از دیگری انتشار یافت و جهان یکی از بزرگترین نویسندگان تاریخ خود را بازیافت. اغلب نویسندگان مهم سه دههی آغازین قرن بیستم دیگر به کلاسیکهای معاصر تبدیل شده بودند.
ابعاد فاجعهی فاشیسم و جنایتهایی که هولوکاست (کشتار دستجمعی یهودیان) اوج آن بود، چنان گسترده بود که کمتر نویسندهای جرات میکرد کلیت یک دوره را در قالب رمان بگنجاند. داستان کوتاه فرم مناسبتری مینمود که میشد در آن به برشهایی از زندگی در دوران جنگ و پس از آن پرداخت.
گسیختگیهای پس از جنگ به قالبهای فشردهتر ادبی اهمیت بیشتری میداد و داستان کوتاه و نمایشنامههای رادیویی بیشتر مورد استقبال مخاطبان بود. در چنین پسزمینهای کسانی مانند هاینریش بل (۱۹۸۵- ۱۹۱۷) در عرصهی داستاننویسی حضور پیدا کردند و به شهرتی جهانی رسیدند. گونتر آیش شاعر نیز در دههای پنجاه و شصت نمایشهای فراوانی برای رادیو نوشت.
گروه ۴۷ و احیای ادبیات جنگزدهی آلمانی
هاینریش بل در کنار داستانهای کوتاهش تعدادی رمان نیز نوشت که برخی از آنها را میتوان در نوع ادبی داستان بلند قرار داد. رمان "صلیب بدون عشق" بل که ۱۹۴۶ منتشر شد یکی از نخستین رمانهای پس از جنگ دوم به زبان آلمانی به شمار میرود. در کنار بل نویسندگانی چون ولفگانگ کوپن، مارتین والزر و زیگفرید لنتس نیز دست به کار نوشتن نخستین رمانهای پس از جنگ شدند.
آثار نخستین سالهای نویسندگی بل چندان مورد توجه قرار نگرفت. نخستین حضور او در نشست "گروه ۴۷" و دریافت جایزهی این گروه به خاطر داستان "گوسفند سیاه" سرآغاز موفقیتهایی بود که در سال ۱۹۷۲ با دریافت جایزه ادبی نوبل به اوج رسید.
راهاندازی گروه ۴۷ یکی از مهمترین تلاشهای روشنفکران آلمانی برای احیای فعالیتهای فرهنگی پس از سقوط فاشیسم بود. بسیاری از مهمترین نویسندگان و شاعران آلمانیزبان پس از جنگ یا عضو این گروه بودند یا در نشستهای آن شرکت کردهاند. پاول سلان، گونتر گراس، ایلزه آشینگر، گونتر آیش و اینگهبورگ باخمن از نخستین شرکتکنندگان و نویسندگانی چون هانس ماگنوس انتسنزبرگر، اریش فرید و پیتر بیکسل از حاضران در واپسین نشستهای گروه ۴۷ بودهاند.
تقسیم آلمان و تولد رئالیسم سوسیالیستی
تشکیل گروه ۴۷ به نسل جوان آلمان امکان داد تا آرامآرام چهرهی خود را کشف و به مخاطبان معرفی کند. در این سالها نویسندگانی از نسلهای قبلی نیز بودند که مانند توماس مان و هرمان هسه (۱۹۶۲- ۱۸۷۷) از دههی سی قرن بیستم شهرتی جهانی داشتند. هسه نخستین نویسندهی آلمانیزبانی است که پس از جنگ دوم (۱۹۴۶) موفق به دریافت جایزهی ادبی نوبل شد.
کریستا ولف، یکی از نویسندگان معروف آلمان شرقی سابق در حین سخنرانی در تظاهراتی اعتراضی در سال ۹۸۹
جنگ دوم جهانی به جدا شدن دو بخش شرقی و غربی آلمان نیز منجر شد. شمار اندکی از نویسندگان غربی مانند نمایشنامهنویس و شاعر مشهور، برتولت برشت به دلیل اعتقادات سیاسیشان ترجیح میدادند در بخش شرقی آلمان زندگیکنند؛ گرچه کار او نیز مانند اغلب نویسندگان مهم این بخش از آلمان با موازین مورد حمایت حکومت تطبیق نداشت.ادبیات رسمی و مورد حمایت آلمان شرقی "رئالیسم سوسیالیستی" بود که باید بر اساس ایدئولوژی حاکم بر کشور مناسبات اجتماعی و انسانی را با عینک مارکسیستی ببیند و به خواننده منتقل کند. هنر متعهد بود در خدمت اجتماع باشد و چگونگی خدمت به اجتماع را نیز حزب حاکم تعیین میکرد.
نویسندگان مهم آلمان شرقی یا مانند ولف بیرمن، سارا کیرش و یورک بکر به اجبار یا دلبخواه این کشور را ترک کردند یا مانند کریستا ولف، اشتفان هایم، فولکر براون و هاینر مولر در داخل ماندند اما از حکومت فاصله گرفتند. آنا زرگر و یتر هوخل دو نویسندهی دیگر آلمان شرقی هستند که از دههی شصت قرن بیستم آثارشان در غرب مورد توجه قرار گرفت.
ببینید: شاعران برجستهی معاصر آلمانیزبان
نوبل و شهروندان جدید و قدیم آلمان
تا کنون سه بار جایزهی ادبی نوبل نصیب زنان شاعر و نویسندهی آلمانیزبان شده که دو نفر از آنها به نوعی مهاجران دوران پس از جنگ هستند؛ نلی زاکس، ۱۹۶۶ و هرتا مولر، ۲۰۰۹.
نلی زاکس (۱۹۷۰- ۱۸۹۱) از سال ۱۹۵۳ شهروند سوئد شده بود و هرتا مولر به اقلیت آلمانیزبانی در رومانی تعلق دارد که ۱۹۸۷ به آلمان مهاجرت کرد. نفر سوم الفرید یلینک (متولد ۱۹۴۶) است که شهروند اتریش است و در وین و مونیخ زندگی میکند. جایزهی ادبی نوبل سال ۲۰۰۴ نصیب یلینک شد.
یکی دیگر از چهرههای برجستهی شعر معاصر آلمان، که به اقلیتهای آلمانیزبان رومانی تعلق دارد پاول سلان است (۱۹۷۰- ۱۹۲۰) که مدت کوتاهی در اتریش سکونت کرد و پس از آن ساکن پاریس شد. ظاهرا شعرهای پاول سلان نقش مهمی در تعدیل نظریهی تئودور آدورنو داشته که ۱۹۴۹ در مقالهای با اشاره به ابعاد هولناک جنایتهای فاشیسم نوشته بود "پس از آشویتس سرودن شعر بربریت است."
فرهنگ پاپ و ادبیات پستمدرنیستی
ادبیات آلمانیزبان از آخرین دههی قرن گذشته وارد دورانی شده که با ادبیات پس از جنگ تفاوتهای آشکاری دارد. "هنر پاپ" که عمدتا در هنرهای تجسمی و موزیک مطرح بود، ادبیات را نیز تحت تاثیر قرار داده است. شماری از آثار منتشر شده نیز توسط منتقدان در ردیف آنچه هنر "پست مدرن" خوانده میشود، قرار داده میشود. یکی از ویژگیهای این دوران افزایش شمار نویسندگان و کتابهایی است که منتشر میشود.
به نظر میرسد، عصر نویسندگان دورانساز و تاثیرگذار تا حدودی خاتمه یافته و نوبت دورانی رسیده که تنوع صداهای گوناگون ویژگی مهم آن است. در دو دههی گذشته نویسندگان زیادی از جمله اینگو شولتسه، اووه تیم و برنهارد شلینک در ادبیات آلمانیزبان مطرح شدهاند که بخشی از مخاطبان را به خود جذب کردهاند.
در دههی هشتاد نیز کسانی مانند بوتو اشتراوس در نمایشنامهنویسی و اولا هان و دوریس گرونباین از چهرههای مطرح در عرصهی شعر بودهاند. به این نامها دهها نام دیگر میتوان افزود که قضاوت در مورد اهمیت و ماندگاری آثارشان امروز دشوار است.
مهاجران آلمانیزبان
پدیدهی جدیدی که در ادبیات امروز آلمانی شکل میگیرد، حضور نویسندگان آلمانیزبان در میان مهاجران است.
برخی از منتقدان اعتقاد دارند این نویسندگان صداهای جدید و رنگ و بوی فرهنگهای دیگر را به زبان و فرهنگ آلمانی وارد میکنند و باعث غنای بیشتر آن میشوند. ولادیمیر کامینر (متولد ۱۹۶۷ روسیه)، فریدون زعیماوغلو نویسندهی ترکتبار (متولد ۱۹۶۴) و رفیق شامی (متولد ۱۹۴۶ سوریه) از سرشناسترین این نویسندگان به شمار میروند.
بیتردید نامهای بسیاری در این "نگاه مختصر به ادبیات آلمانیزبان" از قلم افتاده است. این امر به ویژه در مورد چند دههی اخیر که هنوز تکلیف خوانندگان با بسیاری از نویسندگان مشخص نشده بیشتر محتمل است.
نوشتهای به این اختصار نمیتواند مدعی جامعیت باشد و هدف آن نیز بیش از هر چیز گشودن دریچهای، هر چند کوچک، به روی جهانی است که در هر گوشهی آن شگفتیهای فراوانی وجود دارد. "ناقص بودن" سرنوشت محتوم این گونه تلاشهاست و "ناگزیری" توجیهی است که خواننده میتواند نپذیرد.
بهزاد
کشمیریپور
نگاهی به ادبیات آلمان
توماس مان
مرگ در ونیز» توماس مان، علیرغم آن که رمانی کوتاه و کم حجم است، اما گسترهای چنان وسیع دارد که میتوان آن را تصویری از یک دوران تاریخی دانست. به عبارتی مرگ در ونیز نمونهی درخشانی از پدیدهی ادبی مدرنی است که رمان نامیده میشود.
توماس مان در این رمان، روایتی پیچیده و عجیب از یکی از بحرانیترین برهههای تاریخ عصر مدرن را به تصویر میکشد. تصویر عجیبی که او در این رمان کوتاه ارائه میدهد میتواند تا مدتها ذهن مخاطب را درگیر و بحرانی کند. «گوستاو آشنباخ»، نویسنده و هنرمندی است که در آستانهی سالهای پیری زندگیاش قرار دارد و از اعتبار و احترام بسیاری برخوردار است: «سن و سال او دست کم این امتیاز را به او میداد، که هر لحظه با آسودگی خیال از استادی خود احساس اطمینان کند. ولی در حالی که ملک و ملت هنر او را میستودند، او خود از آن به وجد نمیآمد، و چنین به نظرش میرسید که در نوشتههایش از طبع غماز، همان که از شادی و سرور نشات گرفته، بیش از هر یک از مایههای عاطفی اثر شادی دل هنردوستان را فراهم میآورد، نشانی نیست.»
آشنباخ نویسندهای منزوی و منضبط است که بیش از هر چیز به کارش اهمیت میدهد و میلی به سفر و خوشگذرانی ندارد. او یک روز در میان کار روزانهاش احساس خستگی و ملال میکند و برای پیادهروی به بیرون از خانه میرود تا نیرویش را بازیابد و به ادامهی کارش بپردازد. جملات ابتدایی رمان بیانگر خستگی و پیری نویسندهاند: «گوستاو آشنباخ، یا آن گونه که او را از جشن پنجاهمین سال تولدش رسما مینامیدند، فن آشنباخ، در بعدازظهر روزی از بهار سال -19، که برای چندمین ماه به قاره ما چهره ای خطرناک نشان داد، از منزلش در خیابان پرینتس رگنت مونیخ برای گردشی نسبتا طولانی به راه افتاد. با اعصاب خسته از کار پیش از ظهر...»
در این پیادهروی، او در جلو عمارت نمازخانه گورستان، فردی را میبیند که اگرچه میتواند آدمی معمولی به حساب آید، اما نثر رمز آلود توماس مان او را به شکل یک مرده یا روح به تصویر میکشد. نشانههایی که او در این مکان میبیند نیز همگی نشانههای مرگ و نیستیاند. او در میانهی پیادهرویاش، «متوجه مردی میشود، که سر و وضع نه چندان عادیاش افکار او را جهت دیگری میبخشد...»
توصیفی که داستان از این مرد میکند شبیه به توصیف مردگان است: «در حالی که پاها را بر هم انداخته بود سر را بالا گرفته بود، چندان که از گردنش که از پیراهن اسپورت سرکشیده بود جوز(سیبک) آدم بیرون زده بود. و با چشمان بیرنگ از زیر مژگان قرمز به دوردست مینگریست. چشمانی با دو شیار عمودی، که از میانشان سربلند کرده بود. و این چنین - شاید هم این از تاثیر جایگاه بلندی بود که بر آن ایستاده بود و از آن برتری مییافت- او را حالتی بود از حاکمیت و تفوق
حالتی بی پروا و حتی خشونت آمیز؛ چون خواه از آفتاب خیره کنندهی غروب قیافهاش چنین شکلی به خود گرفته بود، خواه این قیافهی همیشگیاش بود که از وضع استخوانبندی صورتش به دست آمده بود: لبهایش کوتاه مینمود، لبهایی که تا بالای دندان عقب رفته بود، به گونهای دندانهایش تا لثه بیرون افتاده، سفید و دراز از میانشان خودنمایی میکردند.» این اتفاق، احساسات و تصورات عجیبی را در آشنباخ ایجاد میکند.
دیدن مرد غریبه با آن شمایل موجب میشود که او بیقراری و بیتابی سرکش و دور از انتظاری را در درون خود حس کند: «این میل سفر بود. همین و بس؛ ولی به راستی همچون عارضهی ناگهانی دست داده تا حد دگرگونی عاطفی و پریشانی حواس بالا گرفته بود. خیالش از هنگام کار هنوز نیاسوده، از اعجازها و عجایب هراسانگیز و متنوع جهان نمونههایی در نظر میآورد: منظرهای را میدید، منطقهای باتلاقی، منطقهای استوایی زیر آسمانی پوشیده از ابر و مه، نمناک، انبوه و دهشت انگیز. دنیای وحشی کهنه با جزیرهها، باطلاقها و دماغههای پر از گل و لای... .»
این اتفاق او را به سختی آشفته میکند و میل به سفر را در او به وجود میآورد؛ میل به سفری که در نهایت به مرگ و نیستی میانجامد. او ابتدا به یک جزیره سفر میکند و بعد احساس میکند مکان خوبی را برای سفرش انتخاب نکرده و ونیز را مقصد خود قرار میدهد. در همان بدو ورود به ونیز اتفاقی برای آشنباخ میافتد که اوضاع را به هم میریزد. او در ونیز با فردی روبرو میشود و این مواجهه او را کاملا منقلب کرده و پیرانه سر تمام اصول و قواعدی که در زندگی خویش به آنها معتقد بود را رها کرده و از خود بیخود میشود.رمان، روایتی است از اندیشه و تصوراتی که در ذهن آشنباخ پس از مواجهه با آن فرد به وجود میآیند. او نظم و انضباط شخصی زندگیاش را ترک کرده و بازگشت به آلمان را به تعویق میاندازد. در این میان فضایی که از ونیز تصویر شده است نیز فضایی غمزده و آلوده است. ونیز در این تابستان، آلوده و بدبو است و شایعههای نگران کنندهای هم در مورد شیوع بیماری در آن شنیده میشود. خطر وبا هر روز جدیتر شده و با گسترش شایعهی مرگهای ناشی از آن هر روز از جمعیت حاضر در ونیز کاسته میشود.
اما آشنباخ به رغم آن که از خطر وبا اطمینان مییابد به طرز رقت باری در شهر میماند و حرفی نمیزند چرا که یکسر اسیر تصورات و احساسات به وجود آمده در ونیز شده است. تصورات و احساساتی که کاملا در تضاد با تمدن مدرن و عقل سلیم بورژوایی است. دست آخر سفر و زندگی آشنباخ با مرگ او در ونیز به اتمام میرسد. اما این فقط آشنباخ و زندگی شخصی او نیست که با بحران روبرو شده و به فروپاشی میانجامد، بلکه شرایط اجتماعی اطراف نیز بحرانی است و وبا در حال همهگیر شدن است.
اما توجه به این مساله حایز اهمیت زیادی است که خود توماس مان متعلق به نسلی از نویسندگان و روشنفکران سدهی بیستمی آلمان است که میخواهند در وضعیت بحرانی به اصول خویش وفادار بمانند اما وضعیت تاریخی که در آن به سر میبرند آنها را دچار هراس و اضطراب کرده است. آنها نمیخواهند تسلیم اضطراب و ناامیدی این دوران شوند و تلاششان معطوف به حفظ فرهنگ سرزمین پدری در زمانهای است که همه چیز به ابتذال گرائیده است. این شرایط مسالهی اصلی آثار خود توماس مان هم هست.
شخصیتهای داستانهای او از جمله همین گوستاو آشنباخ، درگیر بحرانی درونیاند و زندگی آنها با تنشهایی روبه رو است که کلیت زندگی آنها را به چالش می کشد. تقابل میان عقل سلیم روشنگری و مظاهر تمدن با جنون احساسات و نیز اضطراب و تیرگی زندگی نه فقط شرایط قهرمانان توماس مان بلکه وضعیت عینی روشنفکران این دوران تاریخ آلمان هم بوده است.
این رمان با ترجمهی حسن نکوروح، توسط انتشارات نگاه منتشر شده است.
حقیقت نیچه ای و شکل گیری پست مدرنیسم
به طور کلی سه تحول تاریخی به هم پیوسته در اواخر قرون وسطی، جامعه غرب را روحی تازه بخشید. نخست جنبش روشنگری که با تکیه بر خرد و دانش جدید مناسبات جدید را در زندگی مردم اروپا به وجود آورد، دوم انقلاب کبیر فرانسه که به یک قرائت تحقق شعار ها و اهداف نظری جنبش روشنگری بود و سوم انقلاب صنعتی که زمینه های لازم برای گسترش تولید مکانیکی و تثبیت اهداف روشنگری را فرآهم آورد.
شاید بتوان ادعا کرد که نیچه به عنوان فیلسوفی که در اواخر قرن نوزدهم می زیسته، بیشترین بخش از مطالعات خود را درباره روشنگری و بن بست های ایجاد های شده فرهنگی و نظری اش انجام داده است. او خاستگاه اصلی روشنگری را در سیمای سقراط جستج. می کرد.
به باور نیچه در اعماق فرهنگ سقراطی غرب، گونه ای گرایش به کش نظری حقیقت وجود دارد و به طور کلی علم و فلسفه از همان دوره همواره کوشیده اند تا به چیستی حقیقت پاسخ درخوری بدهند. وی ریشه های این گرایش را در توجه ویژه به نظریه و به طور کلی اصول نظری در اروپا جستجو می کند و مدعی است که اندیشمندان وفیلسوفان غرب پیوسته تلاش کرده اند تا حقیقت را از دل اصول و مبانی نظری استنتاج کنند.
در این میان می توان ادعا کرد بیشترین تلاش برای ارائه خوانش های رادیکال از مواضع نیچه درباره حقیقت درمیان اندیشمندان پساساختارگرای فرانسوی صورت گرفته است. همچنین می توان گفت که بیش ترین دین به نیچه را همین اندیشمندان دارند که امروزه به عنوان اندیشمندان پست مدرن مورد شناسایی واقع شده اند.
این اندیشمندان معتقد اند آن چه را که طرفدارن روشنگری تحت عنوان حقیقتت مطرح می کرده اند چیزی جز تاویل و تفسیر نیست. و این اندیشه نیچه ایب را تا آن جا پیش می برند که به عنوان مثال لیوتار مدعی می شود امروزه سخن گفتن از کلام نهایی و مطلق چیزی است غیر قابل قبول و تا حدی خنده دار.
به طور کلی می توان گفت که مکتب پست مدرن همگی نیچه و اندیشه های او را سرچشمه الهام خود می دانند از این جهت که او برای نخستین بار از گفتمان فلسفی حقیقت، معرفت و علم جدید، کلیات، وحدت را به طنز یاد کرده است. می دانیم که پست مدرنیسم درواقع نقدی است بر زیاده روی های علم جدید و مرجعیت فرهنگی آن.
مفهوم مدرن و پست مدرن
ابتدا باید مدرنیته ظهور پیدا کند. ظهور این پیشرفتهای تکنولوژیکی
موجود در دنیا، بدون تجربه مدرنیته و بدون نگاه خاصی که متفکران غربی به جهان
داشتند، ممکن نبود. اگر انقلاب فکری در قرن 17 ایجاد نمیشد، تکنولوژی نیز به وجود
نمیآمد. تحت تأثیر این انقلاب، انسان نگاه تفکرگونهای به طبیعت پیدا کرد. بعدها
نظام تمدنی عظیمی به وجود آمد که نام تکنولوژی به خودش گرفت. هنرش را نیز
تکنولوژیک میخوانند. امروز کدام هنر میتواند با هنر عظیم سینما رقابت کند. عظمت
و قدرت فراگیر سینما فوقالعاده است و از هر نظر نگاه کنیم، هنر تکنولوژیک جهان را
اشغال کرده است.
هر چیزی که «ایسم» به خود میگیرد اندیشه است. بعضی گفتهاند باور
مدرنیسم، مذهب اصالت امر مدرن نفسانی است. مدرنیته تجربه خاصی است که انسان غربی
تحت تأثیر آن نگاه خاصی به عالم دارد و در گذر زمان تحولاتی پیدا کرده و به شکل
محصولاتی از دکارت تا هگل در فلسفه بروز کرده است. البته برخی، دوران مدرنیته را
به کلاسیک و مدرن تقسیم میکنند. از قرن 15 تا 18 را دوران کلاسیک میگویند. برخی
نیز به پیش کلاسیک، کلاسیک و مدرن و پست مدرن تقسیم میکنند. دوران پیش از کلاسیک
مربوط است به دوران رنسانس تا قرن 15 و 16؛ و قرن 17 و 18 قرن عقل و خرد است، عصر
روشنگری. نیمه اول قرن 19 پایان مدرنیته و شروع پست مدرنیته است.
در این دوران، نقد مدرنیته و بحرانهایی که در دوره مدرنیته بروز میکند،
آغاز میشود. چند اندیشمند در این زمینه پیشتاز هستند. «مارکس» در زمینه سیاست،
«نیچه» در زمینه فلسفه و اخلاق و «کییر» فیلسوف دانمارکی در زمینه دین مسیحی مینویسد.
این 3 نفر وضع چهار پنج قرن گذشته را نقد میکنند و معتقدند که دوره قبلی به
انحراف رسیده است. برخی معتقدند این وضع، وضع تکاملی بوده که باید نهایتاً به وضع
جدیدی منتهی شود. اقتصاد باید متعادل شود و نظام اقتصادی عادلانهای به وجود بیاید
که مارکس در رأس آن است و پس از مارکس، نیچه با نقد شدید هگل و بنیانگذاری فلسفه
زندگی فردگرایانه این راه را میگشاید. تا آن زمان فلاسفه جامعه را به صورت کلی
نگاه میکردند، اما نیچه معتقد است که این خطاست و باید هر فرد را مورد مطالعه
قرار داد. نیچه با این نگرش به نظریه «ابرمرد»،
سوپرمن و انسان برتر میرسد. وی معتقد است انسانها نابرابر و متفاوتند. او به
دنبال انسانهای برتر است. انسانی با اخلاق عالی، برتر و شجاع. کییر نیز از دین
کلیسایی که دوران خودش را سپری کرده و هیچ رونقی نداشت، به جز یک عده انسانهای
ضعیف و منفعل، دیگر متفکر بزرگی در دامن کلیسا پرورش داده نمیشد انتقاد میکند؛
وی مدعی است تنها آدمهای متوسطی که در اختیار نظام بورژوازی بودند و نظام سرمایهداری
را توجیه میکردند، بنیانگذاران دوره پس از مدرن هستند، لذا با این نگرش نقد
بنیادی دوران مدرنیسم و مدرنیته آغاز میکنند. این سه جریان نتیجه بحرانهایی
هستند که در تمدن غربی اتفاق افتادهاند. فقر اکثریت، بهانه انتقادات مارکس شد تا
انتقاد اقتصادی کند. بیدینی و عدم تعهد انسانها موجب شد «کییر» به طرح مسایل
خودش بپردازد. پست و نازل شدن همه چیز و پرداختن به مواردی که اعتقاد چندانی به
آنها نداشت، اما آن را میپرستید و سرانجام ارزشهای بیارزش، مایه تحرک اندیشه
نیچه در نقد مدرنیسم شد. با این مقدمه آیا مسأله پست مدرن، نقطه مقابل مدرنیسم
است؟ آیا پست مدرن میخواهد از مدرنیته بگذرد و به جهان دیگری وارد شود؟
ماهیت مدرنیته چه بوده است که حالا پست مدرنیته آن را نقد کرده است.
آنچه در جامعه ما به درستی طرح و بیان نمیشود، همین تفکیکهاست. پست مدرنیته چیزی
جز ادامه مدرنیته نیست. جوهر مدرنیته چیزی است که همواره بود و تا وقتی که مدرنیته
هست خواهد بود: نیهیلیسم.
نیستانگاری یعنی نیست انگاشتن هر امر متعالی و ماورایی. نیهیلیست جز
نفس خودش چیزی را در جهان نمیبیند، مگر به صورت سایه. اگر در مورد خدا صحبت میکند،
خدا را سایهای میداند و طبیعت را انعکاس ذهن انسان. طبیعت، خدا و انسان در تفکر
نیهیلیسم بر بنیاد نفس شکل میگیرد. نفس اخلاقی یک چیز است و نفس فلسفی چیز دیگر.
نفس فلسفی حقیقتی است شبیه به خدا که همه عالم تحت سایه او قرار میگیرند. این با
خصائل اخلاقی فرق میکند. نفس اخلاقی، کنشهای نفسانی نفس استعلایی شبه متعالی، در
حد خدا و در حد مفاهیم ماورایی عرف شده است. این نفس میخواهد جهان را تحت سیطره
خودش درآورد، این میشود نیستانگار. قبلاً نیستانگاریهای دیگری داشتهایم،
مثلاً یونان دچار نیستانگاری شده بود، حقیقت وجود را فراموش کرده بودند، به معنای
دیگر آن امر قدسی ادیان به چیزی مستقل از خودش معتقد بود، او خدایان تابعی از نظام
جهانی و نظام کیهانی میدانست. در این حالت جهان اصالت داشت، اما بشر در دوران
جدید به جایی میرسد که به جای «کاس مس»، نفس استعلایی خود را مبنا قرار میدهد.
تجربه مدرنیته این است که اگر روزی احساس کردید که جز خودتان در جهان
چیزی نیست و همه چیز سایه شماست، نیست انگاری را تجربه کردهاید. این یعنی تجربه
مدرنیته، اما زمانی که این احساس به شما دست نداد و احساس کردید که احساس قاهرهای
فوق شما هست، نیستانگار مطلق نیستید. نیستانگاری ممکن است به صورت تعدد خدایان
وجود داشته باشد. نیستانگاری اصلی شرقیها تعدد خدایان بود. آب، باران، مهر،
کینه، قهر و آشتی خدایان آن دوران بودند. در آن زمان، هندوها نزدیک به 800 ـ 700
هزار خدا داشتند. این امر، یک نوع نیستانگاری اما از نوع تعدد خدایان است.
نیستانگاری یک مرحله جلوتر، خدایان را قوه برتر نمیداند بلکه در این
نگرش، طبیعت و جهان مبنا است. اما در عصر مدرن انسان خودش را قوه برتر و قاهر میداند
که همه جهان سایه «من» است. من نفسانی، «سوبژه» است، به همین دلیل، گفتم که
مدرنیته، بنیادش «سوبژکتیویته» است. در واقع من فاعلام و جهان مفعول. اگر یک روزی
تصور کردم که من مبدأ جهان هستم و جهان، سایه، آن وقت نیستانگار شدهام. پس
نیهیلیسم و سوبژکتیویته از لوازم و شروط لازم و کافی برای تحقق مدرنیته هستند. به
معنای اصیل و ریشهای کلمه نمیتوان متجدد بود. تجددمآبی مسأله دیگری است. پذیرش
مدرنیسم به صورت انفعالی یا «تجددمآبی»
چیزی است که بیشتر با آن روبهرو بودهایم. اینها بدان معنا نیست که ما مدرنیته را
تجربه کردهایم. مدرن شدن در ضمن مسألهای بسیار خطرناک و اساسی و تمدن ساز است.
با مدرنیسم و با کپی کاری نمیتوان تمدن ساخت مگر اینکه ما آن قدر تجربه کنیم،
بیازماییم، تا بالاخره وارد حلقه مدرنیته شویم. الان چینیها، ژاپنیها و کشورهای
آسیای جنوب شرقی از مرحله کپیکاری و تجربه صوری مدرنیته به سرعت خارج میشوند.
مدرن میشوند و به مرحله زایش مدرنیته میرسند. آنها به سرعت در خط مدرنیته افتادهاند.
تجربه مدرنیته به سراغ آنها آمده است. البته آنها ابتدا با مدرنیسم شروع کردند، آن
هم با ممارست و جانفشانی.
تجربه مدرنیته نیاز به جانفشانی دارد. همانگونه که تدین سخت است، شاید
تجدد چه بسا سختتر باشد. اگر تصور کنیم که به راحتی میتوان تجدد را کسب کرد،
اشتباه است. فرنگی مآبی راحت است. میشود با یک دست لباس و با آرایش کردن، فرنگی
شد، اما نمیشود متجدد شد. همان طور که با نماز خواندن و یا چند عمل اخلاقی انجام
دادن، کسی متدین نمیشود.
ایمان امر خطرناک و دشواری است. لذا برخی از فلاسفه گفتهاند ایمان،
افسون است. اعتقاد به وجود حقیقی ماورایشان و ناظر بر رفتار او، مشکل است. در
این صورت، در نتیجهی قشریگری و شرعیگری، همان طور که فرنگی مآبی داریم، دین
مآبی هم داریم. فرد میتواند خودش را به صورت شرعی دینگرا نشان دهد. در مقابل میتوان کراوات و پاپیون بست، لباس فرنگی پوشید و انگلیسی و
آلمانی صحبت کرد، از فرهنگها چیزهایی گرفت و گفت من متجدد هستم. کار مدرنیته به
این سادگی نیست. حتی مدرنیسم دقیق با مدرنگرایی صوری هم متفاوت است. اگر ژاپنیها،
چینیها و برخی کشورهای آسیایی به تجربه مدرنیته توفیق یافتند، اول از مدرنیسم و
فرنگی مآبی شروع کردند. اکثریت آنها به نوعی مدرنیسم عمیقتر راه یافتند و نهایتاً
عده زیادی از اینها نیز مدرنیته را تجربه کرده و غربی شدند. غرب زده به معنای اصیل
کلمه نه غرب مآب.
گام به گام جلو رفتند تا به مبدأ سیال تکنولوژی تبدیل شدند. البته در
این بین چند کشور آمریکا، فرانسه، آلمان، انگلیس مدرنتر بودهاند و مدرنیته را تا
نهایت تجربه کردهاند.
نیچه، مارکس و کییرکگارد، نهضت روشنگری را در این کشورها راهاندازی
کردند. البته دوره اینها سپری شده، اما تجربه مدرنیته هنوز سپری نشده است. هگل در قرن 19 ادعا میکرد دوران هنر و علم سپری شده و دوران فلسفه
است و مردم به چیزی که از طریق فلسفه مطرح شده باشد، گوش میکنند. علم هم در واقع
فرزند فلسفه است. این دو متفاوت نیستند. امروز با متدینهایی روبهرو هستیم که میگویند
مردم دین را باید از طریق هنر باور کنند یا از طریق فلسفه بعضی معلمان دینی به این
نتیجه رسیدهاند که از طریق فیزیک بهتر میتوانند از خدا صحبت کنند تا از راه
تعلیمات دینی، چون احساس میکنند از زبان محض دینی نمیتوان تبلیغات کرد. از راههای
غیرمستقیم مثل هنر، فیزیک، شیمی، جامعهشناسی و امثال آن میتوان دین را تبلیغ
کرد، بدون آنکه خیلی آشکار باشد.
این در واقع همان تفکر هگل است که میگفت اکنون دوران دین و هنر
سرآمده و عصر فلسفه است. البته این فلسفه هگل، پایان فلسفه است و از آن به بعد باید
این فلسفه جهانی شود. شاید پایان فلسفه در قرن 19 در آلمان باشد اما سه چهار قرن
طول میکشد تا به صورت علم و پروژه فراگیر شود. چیزی که امروزه پس از 150 سال تحت
عنوان جهانی شدن مطرح است پدیدهای پست مدرن و نتیجه مدرن است.
مدرنیسم سطحی از دوره ناصرالدین شاه و به خصوص رضاخان در ایران عمومیت
یافت. در مقابل، بعدها مدرنیسم عمیقتری پدید آمد. مانند آنچه در چین، ژاپن و
کشورهای آسیایی جنوب شرقی در حال اتفاق است. این مدرنیسم عمیق ـ یعنی لایه عمیق
مدرنیسم سطحی ـ منجر به مدرنیته میشود.